یه صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن ازین نا آشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی
به هر چشمی ، به امیدی که این اوست
نگاه بیقرارم خیره می ماند
یکی هم ، زین همه ناز آفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخههای شسته ، بارانخورده پاک
آسمانِ آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رفص باد
نغم? شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست
نرمنرمک میرسد اینک بهار
خوش بهحالِ روزگار
خوش بهحالِ چشمهها و دشتها
خوش بهحالِ دانهها و سبزهها
خوش بهحالِ غنچههای نیمهباز
خوش بهحالِ دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بهحالِ جام لبریز از شراب
خوش بهحالِ آفتاب
ای دلِ من گرچه در این روزگار
جام? رنگین نمیپوشی به کام
باد? رنگین نمیبینی به جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تُهیست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیش? غم را به سنگ
هفترنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری
از مجموع? : ابر و کوچه
زمان نمی گذرد عمــــر ره نمی سپرد
صــدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شنبــه هست ونه جمعـــه
نه پار وپیرار است
جوان وپیر کدام اســــت ؟ زود ودیر کدام ؟
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست وپا زده ای
زمان نمی گذرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی که لحظه لحظه اش از عشق سر شار است
فریدون مشیری
قسمتی از شعر بلند همراه حافظ از فریدون مشیری
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی ، در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم می خواست دست مرگ را از دامن امید ما ، کوتاه می کردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان