گفتی که نَشکَنَد ، دلت این روزها زِغم
گفتم نظر نما ، که چه دیر شد شکست
آن مرغ ِ پرنشاط که به پرواز زنده بود
از زخم های زخمِ زبان ، پیر شد نشست
چَشمم به انتظار، دلِ بِشکسته درمیان
بِشکسته های دلم ، تاخیر شد شکست
این غصّه های نهانی این روزهای تار
دل را سیاه کرد، چو تصویر شد نشست
هر قطعه ی شکسته ی دل با هجوم بغض
با آن همه غرور ، چه تحقیر شد شکست
گفتی به هوش باش ، دلِ بِشکسته میخرم
حرفت به دل، اگر چه که دلگیر شد نشست
آن بغضِ در گلو که به سال ها خفته بود
آشفته خواب ، در دَمِ شبگیر شد شکست
سنگی ، که از جفای زمانه روانه گشت
بر بال های خسته ی من، تیر شد نشست
گفتی به من که این همه فریاد بهر چیست؟
هنگامه ای که عهد تو تقصیر شد شکست
شرمی که از شکستن ِ پیمانِ تو مراست
بر چهره در عَرَقی، تقطیر شد نشست
گفتم که گفته ای، به من آگه تری ز ِ من
پس از چه رو این دلِ من سیر شد شکست
آن قصه ها که فقط ، راز ِ پیش ِتوست
بر تِکّه های دلم ، زنجیر شد نشست
یک پل میان ما که بسی نیمه کاره بود
هر لحظه در هراس که تعمیر شد؟ شکست؟
کِی میشود که بگویی، به گوشِ من این را
آرامشت به جان ِ تو تقدیر شد ، نشست
...
..
.
یونس کلاهدوز