سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشعار شعرای ماندگار

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اشعار مربوط به روز یکشنبه

    نظر

اشعار مربوط به روز یکشنبه

در این بخش گلچین شعر روز یکشنبه با متن های زیبا و جملات ادبی را گردآوری کرده ایم.

مجموعه اشعار زیبای روز یکشنبه

شعر روز یکشنبه؛ متن و جملات زیبای مخصوص روز یکشنبه

به دروازه مرگ چون در شویم

به یک هفته با هم برابر شویم

***


فروغ ماه محال است پایدار بود

دو هفته است لباسی که مستعار بود

***

به یک دو هفته ز منت هلال شد، مه بدر

شکستن لب نان سپهر آسان نیست

***

بشوی گرد کدورت ز صفحه خاطر

درین دو هفته که ابر بهار در گردست

به هیچ دل نزنی همچو ماه نو ناخن

اگر دو هفته دل خویش چون قمر نخوری

***

شنیدم که یک هفته ابن السبیل

نیامد به مهمان سرای خلیل

***

هر موج سبزه صیقل زنگ کدورت است

از کف درین دو هفته مده طرف کشت را

***

ادامه مطلب...

بهترین اشعار و غزلهای جدید ایرانی

    نظر

بهترین اشعار و غزل‌های جدید ایرانی

بعضی وقت‌ها پیش می‌آید که دلمان هوس یک شعر خاص را می‌کند؛ یعنی نه آن‌طور که به قصد خواندن اشعارِ دوره‌ای خاص از تاریخ ادبیات یا بررسی شعرهای شاعری ویژه، بلکه فقط به خاطر خواندن یک شعر خاص فارغ از شاعر آن، شعری را زیر لب زمزمه می‌کنیم. گویی در هر دوره‌ای شعری زبانزد می‌شود و بیشتر از سایر اشعار نقل مجالس می‌شود. ادبیات فارسی و همچنین، ترجمه? اشعار شاعران بزرگ دنیا به فارسی، از این نمونه‌اشعار زیاد دارند که در این یادداشت تنها به چند نمونه از این شعر و غزل های زیبا اشاره می‌کنیم.

شعر و غزل های فارسی از شاعران ایرانی

لیلا

حسین منزوی غزل‌سرای بزرگ معاصر ایران است. درباره او می‌توان اینگونه گفت که قالب غزل را از زمان حافظ دوباره زنده کرد و البته روح دوران حیات خود را در آن دمید؛ به گونه‌ای که مردم با غزل ها و اشعار او ارتباط برقرار می‌کردند.

شعر لیلا یا عشق بزرگم از محبوب‌ترین اشعار منزوی است؛ به‌ویژه بیت اول آن را اغلب افراد شنیده‌اند. این شعر، شعر عاشقانه‌ای است که حالت درونی عاشق را به عشق لیلی و مجنون پیوند می‌دهد و سپس با اندوه فراوان، دفتر آن را می‌بندد. 

 

 

لیلا دوباره قسمت ابن‌السلام شد

 

 

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

 

 

می‌شد بدانم این‌که خطِ سرنوشتِ من

 

 

از دفترِ کدام شبِ بسته وام شد؟

 

 

اوّل دلم فراق تو را سرسری گرفت

 

 

وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد

 

 

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت

 

 

دیگر تمام شد، گل سرخم! تمام شد

 

 

شعر من از قبیله? خون است، خون من،

 

 

فواره از دلم زد و آمد کلام شد

 

 

ما خون تازه در تنِ عشقیم و عشق را

 

 

شعر من و شکوه تو، رمزالدوام شد

 

 

بعد از تو باز عاشقی و باز… آه نه!

 

 

این داستان به نام تو، این‌جا تمام شد

 

 

شعری از حسین منزوی

حسین منزوی 1 مهر 1325 در زنجان و در خانواده‌ای فرهنگی به دنیا آمد. پدر حسین هم شاعر بود و به ترکی شعر می‌سرود. منزوی در سال 1344 برای تحصیل در رشته‌ی ادبیات فارسی دانشگاه تهران به این شهر رفت؛ اما مدتی بعد این رشته را رها کرد و به جامعه‌شناسی روی آورد؛ ولی مدتی بعد، آن را هم رها کرد. او اهل درس‌خواندن نبود و باید به سراغ استعداد حقیقی خودش می‌رفت. سال 1350 اولین مجموعه‌شعرش را با نام «حنجره زخمی تغزل» به چاپ رساند و با آن، جایزه «دوره شعر فروغ» را دریافت کرد. پس از این درخشش، وارد رادیو و تلویزیون ملی شد و همراه نادر نادرپور در گروه ادب امروز شروع به فعالیت کرد که حاصل آن دوران، تهیه چند برنامه‌ی مهم ادبی بود. همچنین در این دوره چند ترانه‌ی مشهور هم سرود که توسط خوانندگان مطرح آن زمان خوانده شدند. منزوی در سال‌های پایانی عمرش به زادگاه خود برگشت و تا زمان مرگ در زنجان زندگی کرد. او 16 اردیبهشت 1383 بر اثر نارسایی قلبی و ریوی در تهران درگذشت و در زنجان به خاک سپرده شد. از مجموعه‌اشعار او می‌توان به از کهربا و کافور، با عشق در حوالی فاجعه، با سیاوش از آتش، از ترمه و تغزل، از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها، و به همین سادگی اشاره کرد. منزوی در سرودن غزل مشهور و ممتاز است؛ اما در سرایش شعر سپید و آزاد هم تواناست.

گل باران

 

 

چو مرغِ شب خواندی و رفتی

 

 

دلم را لرزاندی و رفتی

 

 

شنیدی غوغای طوفان را

 

 

ز خواندن وا ماندی و رفتی

 

 

به باغِ قصه به دشتِ خواب

 

 

سای? ابری در دلِ مهتاب

 

 

مثلِ روحِ آزرد? مهتاب

 

 

دلم را لرزاندی و رفتی

 

 

چو مرغِ شب خواندی و رفتی

 

 

تو اشکِ سردِ زمستان را 

 

 

چو باران افشاندی و رفتی 

 

 

سیاهِ شب لاله‌افشان شد

 

 

کویرِ تشنه گلستان شد 

 

 

تو می‌آیی های تو می‌آیی

 

 

ز باغِ قصه ز دشتِ خواب

 

 

ز راهِ شیریِ پُر مهتاب

 

 

تو می‌باری چون گلِ باران

 

 

به جام نیلوفرِ مرداب

 

 

شعری از محمدابراهیم جعفری

محمدابراهیم جعفری نقاش متجدد و شاعر معاصر و استاد دانشگاه هنر تهران، در سال 1319 در بروجرد به دنیا آمد. پدر او دهقان و تاجر بود. او تحت‌تأثیر محیط شاهنامه‌دوست اطرافش، به نقاشی‌های قهوه‌خوانی علاقه‌مند شد و شروع به کشیدن اینگونه نقاشی‌ها کرد. هم‌زمان از نوجوانی شعر سرود. اشعار او پهلو به پهلوی طبیعت می‌زدند، آن‌قدر که به طبیعت و محیط‌زیست نزدیک‌ بودند. سال 1338 رشته‌ی نقاشی در دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران را آغاز کرد. او در نقاشی به هنرمندی صاحب‌سبک بدل شد و نمایشگاه‌های متعددی در سرتاسر دنیا برگزار کرد. اشعار او حال و هوای فولکلور و طبیعت‌گرایانه‌ای دارد. «چو مرغ شب خواندی و رفتی» نام مجموعه ترانه‌های او و «بوی کاهگل آواز پرنده» گزیده‌اشعار اوست. جعفری 18 فروردین 1397 بر اثر سکته‌ی مغزی در سن 78سالگی در تهران درگذشت.

اشعار محمدابراهیم جعفری

افق روشن

شعر «افق روشن» که برای کامیار شاپور (پسر فروغ فرخزاد و پرویز شاپور) سروده شده، روایت نسلی است که پس از شکست‌ها و تلخی‌های فراوان کماکان به فردا امید دارد و می‌داند که روزی دوباره کبوترهای‌شان را پیدا خواهند کرد. حتی اگر آن روز دیگر نباشند. احمد شاملو این شعر را در سال 1334 سروده است.

 

 

روزی ما دوباره کبوترهای‌مان را پیدا خواهیم کرد

 

 

و مهربانی دست ِ زیبایی را خواهد گرفت.

 

 

*

 

 

روزی که کم‌ترین سرود

 

 

بوسه است

 

 

و هر انسان

 

 

برای هر انسان

 

 

برادری ست.

 

 

روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند

 

 

قفل

 

 

افسانه‌یی ست

 

 

و قلب

 

 

برای زنده‌گی بس است.

 

 

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

 

 

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال ِ سخن نگردی.

 

 

روزی که آهنگ هر حرف، زنده‌گی ست

 

 

تا من به خاطر آخرین شعر رنج ِ جُست وجوی قافیه نبرم.

 

 

روزی که هر لب ترانه‌یی ست

 

 

تا کم‌ترین سرود، بوسه باشد.

 

 

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

 

 

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

 

 

روزی که ما دوباره برای کبوترهای‌مان دانه بریزیم…

 

 

*

 

 

و من آن روز را انتظار می‌کشم

 

 

حتا روزی

 

 

که دیگر

 

 

نباشم.

 

 

شعری از احمد شاملو

احمد شاملو 21 آذر 1304 به دنیا آمد و 2 مرداد 1379 از دنیا رفت و تعداد بی‌شماری شعر، اثر ادبی، ترجمه، مقاله و پژوهش ادبی از خود به یادگار گذاشت. او را از سردمداران شعر معاصر فارسی و پیش‌قراول شعر سپید می‌دانند؛ شعری که به اذعان بسیاری، بهترین نماینده‌اش هم خود اوست و کسی نمی‌تواند به جایگاه او برسد. از احمد شاملو اشعار خاص و مشهور زیادی باقی مانده که برخی رنگ و بوی شاعرانه و برخی دیگر فضای آزادی‌خواهانه‌ای دارند.

قطعنامه، هوای تازه، باغ آینه، لحظه‌ها و همیشه، آیدا در آینه، آیدا درخت و خنجر و خاطره، ققنوس در باران، مرثیه‌های خاک، شکفتن در مه، ابراهیم در آتش، دشنه در دیس، ترانه‌های کوچک غربت و مدایح بی‌صله، مجموعه‌اشعار اوست. اگر بخواهیم پنج شاعر بزرگ ادبیات معاصر را انتخاب کنیم قطعاً یکی از آن‌ها احمد شاملوست. او با زبان فاخر و با برداشت خاصی که از شعر داشت، توانست به سبکی در سرایش شعر دست پیدا کند که خود خالق آن بود. می‌گویند او بارها تاریخ بیهقی را خوانده بود و از آن رونویسی کرده بود؛ صلابت زبان بیهقی را می‌توان در اشعار شاملو دید.

بخشی از باغ آینه را بشنوید.

باغ آینه احمد شاملو
گوینده:
اطلاعات بیشتر و دانلود کتاب صوتی
00:00 00:59
کتاب‌های احمد شاملو

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

 

 

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه‌های شسته ، باران‌خورده پاک
آسمانِ آبی و ابر سپید
برگ‌های سبز بید
عطر نرگس ، رفص باد
نغم? شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار
خوش به‌حالِ روزگار

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب
خوش به‌حالِ آفتاب

ای دلِ من گرچه در این روزگار
جام? رنگین نمی‌پوشی به کام
باد? رنگین نمی‌بینی به‌ جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیش? غم را به سنگ
هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری
از مجموع? : ابر و کوچه


 

زمان نمی گذرد عمــــر ره نمی سپرد
صــدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شنبــه هست ونه جمعـــه
نه پار وپیرار است
جوان وپیر کدام اســــت ؟ زود ودیر کدام ؟
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست وپا زده ای
زمان نمی گذرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی که لحظه لحظه اش از عشق سر شار است

فریدون مشیری

 

قسمتی از شعر بلند همراه حافظ از فریدون مشیری

چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی ، در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم می خواست دست مرگ را از دامن امید ما ، کوتاه می کردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان

در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا ، زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد
نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان می داد
دلم می خواست عشقم را نمی کشتند
صدای آرزویم را ،که چون خورشید تابان بود ، می دیدند
چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
………………………………………..
دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها ، به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند
به روی بام ها ناقوس آزادی صدا می کرد
مگو : « این آرزو خام است »
مگو : « روح بشر همواره سرگردان و ناکام است »
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمی ریزد

بیا تا ما « فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم »
به شادی « گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم »
به چشمان پریرویان این شهر
یه صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن ازین نا آشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی

به هر چشمی ، به امیدی که این اوست
نگاه بیقرارم خیره می ماند
یکی هم ، زین همه ناز آفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند

 

ادامه نوشته
شنیدم مصرعی شیوا ، که شیرین بود مضمونش
منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش‌

به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش

بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی
مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش

نوایی تازه از ساز محبت ، در جهان سرکن
کزین آوا بیاسایی ز گردش‌های گردونش

به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش

ز عشق آغاز کن ، تا نقش گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش

به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش ، همه یاری است قانونش

غم عشق تو را نازم ، چنان در سینه رخت افکند
که غم‌های دگر را کرد از این خانه بیرونش!

غرور حسنش از ره می‌برد ، ای دل صبوری کن
به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش

اشعار زیبا و برگزیده فریدون مشیری

اشعار زیبا و برگزیده فریدون مشیری

“دوستت دارم” را من، دلاویزترین شعرِ جهان یافته ام
این گلِ سرخِ من است


دامنی پر کن از این گل که دَهی هدیه به خلق

که بری خانه ی دشمن، که فشانی بر دوست

رازِ خوشبختیِ هر کس به پراکندنِ اوست…

ادامه مطلب...

شانزدهمین شب شعر پر معنا و زیبا برگزار شد. ملکه انگلیس و رامبد ج

شانزدهمین شب شعر پر معنا و زیبا برگزار شد. ملکه انگلیس و رامبد جوان

شانزدهمین شب شعر طنز انقلاب اسلامی، «نطنز»، شب گذشته با حضور جمعی از شاعران و علاقه‌مندان در حسینیه هنر برگزار شد

  • 29 خرداد 1398 - 15:37 
  • فرهنگی 
  • ادبیات و نشر 
  • نظرات  
  •  
شانزدهین شب شعر طنز برگزار شد/ از جشن تولد ملکه انگلیس تا شعری با رامبد جوان

به گزارش باشگاه خبرنگاران پویا، شانزدهمین شب شعر طنز انقلاب اسلامی با عنوان «نطنز» عصر روز گذشته به همراه اجرای برنامه‌هایی نظیر شعرخوانی طنز، استندآپ کمدی و ترانه خوانی طنز از سوی باشگاه طنز و کاریکاتور دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی در محل تالار اجتماعات حسینیه هنر برگزار شد.

ادامه مطلب...

ای عشق \کجای قصه\ نشسته ای

    نظر

ای عشق "کجای قصه" نشسته ای 

مسلمان!

تو چه کردی که دلم باز مسلمان تو شد
تو چه کردی که دلم بی سروسامان تو شد

سر هر کوچه طوافی به تو اینبار ولی
چشم من روی تورا دید و پریشان تو شد

تو که از منطق و دستور غلط آوردی
دل و منطق همه یکجا به قربان تو شد

تار گیسوی پریشان شده افشان بکنی
چشم من موی تورا دید و مسلمان تو شد

روسری از سر خود باز مکن مویت را
دل دیوانه ما دست به دامان تو شد

بعد آن ماه عزیزی که مرا عاشق کرد
دل دیوانه ما عاشق چشمان تو شد

تو که خود ماهی به دنیای من اینبار بتاب
آسمان چشم تورا دید و پریشان تو شد

من که کفر از دهنم یکدفعه بیرون نزده
و خداوند دلم موی گل افشان تو شد

روسری از سر تو رفته عقب ، میمیرم
چشم من موی تورا دید و مسلمان تو شد

بس که از تو همه جا شعر نوشتم اینبار
"قصه شاعری ام یکسره دیوان تو شد"

عامل اصلی دیوانگی شاعر ما:
تار گیسوی تورا دید و گرفتار تو شد...
5  
 

حیف است دلم جای توباشدکه ندانی
با دیدن چشمم غم دل را تو نخوانی

این دل نپسندیده به غیرازتوکسی را
تا لطف نمایی به مرادش بر سانی

هر گز نپرید او چو ز بامت سر کویی
غیر از تو نپرسیده ز کس نام نشانی

هر دم بکند یاد ترا این دل عاشق
ای مه چه شودگر که توهم قدر بدانی

گر دل بسپاری تو به دستم مه تابان
عمری تو مرا از غم این دل بر هانی

روشن بکنی محفل ما را به جمالت
آیی تو به نزدم گل زیبا چو بمانی

مه پیکر رعنا نظری گر بنمایی
دانی که(خزان) را برسانی به جوانی

"کجای قصه"


کجای قصه بودم ؟
کجای قصه ؟

آن شب که باران می بارید
تو ،
عروس کوچه های درد بودی
و شب
صورتش را از فکر تو پر کرده بود
و باد صدای حرفهایت را ،
به سمت من می آورد .

............

اهواز ،
بوی تو گرفته بود
و آغوش من
برای عروسی تو ترک برداشته بود
و کودکان همسایه
به امید خوردن یک شام سیر .....

کجای قصه بودم ؟
کجای قصه؟

جنگ شد
من رفتم
تو ماندی
و خاطره هایی که بوی تو و آن کوچه ی قدیمی را می داد.



جنگ تمام شد
سرزمینمان زخم برداشته بود
هیچ کس
درد را ندید
در حالی که همه ی ما درد داشتیم .



پیر شدیم
روزگاری از درد
به دنبال ما بود
اهواز
پیرتر شده بود
و کوچه ها و خیابانهایش
بوی طولانی جنگ را ،
به پنجره هایش آویزان کرده بود .



اهواز به خاک رفت
و مردمان درد کشیده اش
بوی خاک را به خاک بردند
و هیچ کس این درد را ندید .

کجای قصه بودم ؟
کجای قصه ؟


صابر خوشبین صفت
اهواز 14اردیبهشت 1396
  •  

گفتند شعر عشق ممنوع است

گفتند شعر عشق ممنوع است
از هجرها و دردها بنویس
عشقت پشیزی هم نمی ارزد
چون خودفروشان پربها بنویس




روح قلم در تندباد فکر
در دست من چون بید می لرزید
دشمن روند کار را می جست
یک دوست حالم را نمی پرسید

در جستجوی خانه های شعر
دیدند فکرم با تو بیدار است
محصور کردند ام، ولی این شعر _
در بازی ماشین صر هم مشتاق دیدار است
بستند با زنجیر بر دیوار
تا از تو و عشق تو برگردم
من بی تو بودم پشت آن دیوار
اما کنارت زندگی کردم

بر روی آن دیوار خون آلود
میراث صدها مرد مکتوب است
مصراع های روی آن دیوار
سرشار احساسات مرغوب است

من دست می سایم به روی شعر
او سالها را می دود تا من
من همسرایی میکنم با او
او همنشینی می کند با من

یک کنج زندان، بند و زنجیر است

یک کنج زندان، اوج آزادی

آن یک مثال برف دی ماه است

این یک مثال باغ مردادی


ترانه دلتنگی بارون

به نام خدا
((دلتنگی بارون))
بهم ریخته ؛بازم انگار
نگاه سرد این پاییز
انگار باز هم تابستونه
با چهره ای دل انگیز

بازم قهر کرده بارون
هوا  هم سرد درده
شاید بیاد زمستون
بارون دوباره برگرده

زمین چشماش گریونه
حال دریا پریشونه
پرنده رو درختا هم
هنوز دلتنگ بارونه

هنوز ابری نمی باره
شبنم ؛گم کرده راهشرو
دیگه از تشنگی خستس
پرنده بسته بالِشرو

شاید بپیچه بازم تو
صدای پچ پچ این باد
صدای غرش رعدی
که میگه بارونم میاد

زمین چشماش گریونه
حال دریا پریشونه
پرنده رو درختا هم
هنوز دلتنگ بارونه

شاید پیداشه اون ابری
که چشماش رنگ بارونه
بباره باز ؛نم بارون
روی زمین؛که داغونه


بهم ریخته ؛بازم انگار
نگاه سرد این پاییز
انگار باز هم تابستونه
با چهره ای دل انگیز

بازم قهر کرده بارون
هوا  هم سرد درده
شاید بیاد زمستون
بارون دوباره بر گرده
انگار با دنیا قهر کرده
شاید دوباره برگرده


تینادلشکیب


دســتِ درختِ مـا به تـبرها رسیده است

    نظر

فـریادِ شب به کـوچ? کـَرها رسیده است
دســتِ درختِ مـا به تـبرها رسیده است

ما مانده ایــم و نیم? راهـــی کـه بسته اند
از پشت خنجری به جگـرها رسیده است

اینجا پــرنده بـودنمان رنگِ مـرگ داشت
وقتی که گِـــردباد، بـه پـرها رسیده است

گفـتــم کسـی حـریـفِ جهالـت نمی شــود
دردی که از پدر بـه پسرهـا رسیده است

در تـیتـرهـا دوبـاره خــبــرهــای حادثـه
دائـم بـه مـا عجیب خبرهـا رسـیده است

تـزریق کُن شراب به رگهای خواب شهر
خونابه است اینکه به سـرها رسیده است

ما داده ایـم دستِ کســی دل، کـه می رود
وقتی که سـیلِ مرگ به درها رسیده است

آتـش بـزن بـه کوچـ? دلواپسی کـه عشـق
از راه دور و سختِ سفـرها رسیده است

#محمدمنصورفلاح

معمار پیر، بر قامتِ "ساختمان" نگریست
بر خشت خشتِ رنج که بر هم نهاده بود:

«کاش پنجره ها را بزرگتر میگرفتم
تا نور، در اعماق تاریکِ دهلیزهایش بتابد!

اگر مادرش گذاشته بود
اگر نمیگفت او را آزاد بگذار
لابلای سلولهایش ملاطی از نور مینهادم
و با عشق، بندکشی میکردم
تا به تلنگری فرو نریزد
و از زلزله ها نگریزد!

افسوس، دیگر از آینه کاریها خبری نیست
و همان بهتر که نیست، تا حماقتها چند برابر نشوند!

بر جای پیچ و تابهای اسلیمی
خطوطِ مستقیمِ میله های زندان کشیده اند
که معماری مدرن را سادگی، اصل است!

نه صحنی، نه ایوانی
نه درونش را اتاق پذیرایی یی
که باید از زمینهای کوچک امروزی، بهینه استفاده کرد!
و نه عطر کاهگلی
از او جز بی تفاوتیِ سیمان به مشام نمیرسد!

حتی بر آن حوضچه ی کوچک خیال
و ماهیهای شادش رحم نکردند

عجبا مگر خورشید، راه آسمانها گم کرده است
که من ساختمان را رو به آفتاب ساخته بودم
و اینک در تمام روز، سایه اش برابر خورشید است

دریغ
او را دگر باغچه ای نیست...»

? ? ?

و پسر که او نیز آرشیتکت بود
و شایعه ی گرانیِ چوب را شنیده بود
پدر را نگاه کرد:
اما نه اشکهایش را
که ابعادِ "بنای کلنگی" را دقیق تر اندازه میگرفت
و "نقشه ی تابوت" میکشید!

شاید هوا سرد شده..


شاید کنار پیچکهای غریب،
قلبی آزرده باشد.
یا که شاید هوای چشمان کوچه ابری باشد،
نمیدانم این تمنا که گل از آفتاب می کرد،
چرا اینقدر غریبانه بود...
شاید هوا سرد شده،
شاید که در ازدحام وحشی باد،
تورا ،دستانت را گم کرده ام.
کمی با من باش،
شاید فردا نباشم...
کمی با من قدم بزن،
شاید که فردا مرا حسرت خواهی برد،...
میان این شمعدانی های متروک،
غصه ام را رها کردم،
می روم بالا چون که از بالاییم،
تا اون دور دور ها ...
تا پشت ابرها،
درون اشکهایت خانه ام را بساز،
من به فردای با تو بودن ،دل داده ام...

97/7/16

انتظار

انتظار
گفتی که نَشکَنَد ، دلت این روزها زِغم
گفتم نظر نما ، که چه دیر شد شکست

آن مرغ ِ پرنشاط که به پرواز زنده بود
از زخم های زخمِ زبان ، پیر شد نشست

چَشمم به انتظار، دلِ بِشکسته درمیان
بِشکسته های دلم ، تاخیر شد شکست

این غصّه های نهانی این روزهای تار
دل را سیاه کرد، چو تصویر شد نشست

هر قطعه ی شکسته ی دل با هجوم بغض
با آن همه غرور ، چه تحقیر شد شکست

گفتی به هوش باش ، دلِ بِشکسته میخرم
حرفت به دل، اگر چه که دلگیر شد نشست

آن بغضِ در گلو که به سال ها خفته بود
آشفته خواب ، در دَمِ شبگیر شد شکست

سنگی ، که از جفای زمانه روانه گشت
بر بال های خسته ی من، تیر شد نشست

گفتی به من که این همه فریاد بهر چیست؟
هنگامه ای که عهد تو تقصیر شد شکست

شرمی که از شکستن ِ پیمانِ تو مراست
بر چهره در عَرَقی، تقطیر شد نشست

گفتم که گفته ای، به من آگه تری ز ِ من
پس از چه رو این دلِ من سیر شد شکست

آن قصه ها که فقط ، راز ِ پیش ِتوست
بر تِکّه های دلم ، زنجیر شد نشست

یک پل میان ما که بسی نیمه کاره بود
هر لحظه در هراس که تعمیر شد؟ شکست؟

کِی میشود که بگویی، به گوشِ من این را
آرامشت به جان ِ تو تقدیر شد ، نشست
...
..
.
یونس کلاهدوز


شعر زیبای خون آ شام ...

    نظر

شعر زیبای خون آ شام ...

بیا با من تو این دنیای تو خالی
دماری از روزگارم در بیاور
بزن مشتی به زیر چانه ی من
که بویکا هم نزد چنآن به داور

و خونی شٌرشٌر از چانه م بریزد
شود آسفالته این شهر رنگ قرمز
تمامِ پیرهنم خونی شود و
بریزد بیرون از سینه م، پروتِز!

و انگار فرش قرمز پهن شده است
به دنبالم می آیند اهل لاوی
و تا نزدیک من گشتند، برگشتم
هراسان چون گریزان، مثل گاوی

بترسد شهری از خون دهانم
فرار از من کند هر کس مرا دید
به دنبالت روم کِشان کِشان و
بگیرم زیر دندانم، تیروئید

بتزریقم چو خونم را به خونت
دراکولا شوی، حالا چو با هم
بریزیم بر سرِ مٌردم این شهر
و خوناشام کنیم شهری رو کم کم

دراکولای مٌسریْ چون شویم و
اِپیدِم رخ دهد درون کشور
تمام کودکان را هم بگیرد
یکی دیوانه تر از آن یکی تر

تمامِ چشم ها خونین و سرخ است
به انگاری تو برگِ بنگ بودیم
همه دندان ها همچو پلنگ است
و باروتی توی فشنگ بودیم

و ضد شورش ها هم درون شهر
دراکولایی از پشت این دیوار
فرو کرد بر درون گردنِ مأمور
و ترکاندش چو لنفاویِ بدکار!

پر از خالی ترین انسان خوبیم
و خالی تر ز پر انسان بد بودیم
و صدها شاعرانی چون بداریم
و ما بازم درین مجهوله رد بودیم

و باز هم مردمانی از همین مرز
بنوشند خون شیراز، در سه پیمانه
و خوناشام ترین اهل جهانیم
که می نوشیم چه بد از خون ریحانه
----ش کن 

به صدایی
از هزاره های تو در تو
به قدمت تاریخ
از صبر مردمانی به غایت صبور
بر رنج های ناتمام
مردمانی پاک
نجیب و مهربان
همراز دشت های فراخ
و همپای کوههای استوار
در مسیر کوچ
کوچی از سکون به تکاپو
در هیاهوی هی جار
وارگه به وارگه
و سرانجام
کومه ای به وسعت دشت
در سرزمین دلهای تنگ
و شیرهای سنگ
گوش کن به صدای مادرانی با شکوه
که در شب هایی عمیق
در طنین آواز زنجره ها
و در لالایی حزن انگیز شبانه
داستان سوارانی حماسه ساز را
سخاوتمندانه
و با هزاران آه
در گوش کودکان خفته در گهواره خیال
واگویه می کنند
که استوار و مردانه
چون قامت زردکوه و تاراز
اسطوره وار
در خاک ایل
جوانه زدند
گوش کن
به صدای زنان مردی که
الفبای مردانگی را
در طنین غرش برنو
در گوش ایل خود
چون نوای رود
هجی کردند
زنانی که
آرزوهای ساده خود را
به دل زلال چشمه سارهای دشت سپردند
تا شاید در آنسوی دشت
در خیالی دیگر
و در دل ساده زنانی دیگر
جوانه بزنند
وقتی دل چشمه را
در دستانشان میهمان می کنند
گوش کن
به زنانی پر از شعر
که در فراخنای دشت های صبور
غزل غزل دلتنگی شان را
برای آسمان مغرور دشت
در اشک های گاه و بیگاهشان
عاشقانه سرودند
گوش کن
به فریاد سرشار از سکوت مردانی فراموش شده
از ورای
سده ها و هزاره های تو در تو
در حافظه ی حماسی زنگار بسته تاریخ
آری گوش کن
به رنج های ایل من
در صبوری های جاودانه اش...
#آناهید
#مهناز_حسینی
عشق یعنی..............

عشق یعنی بی سبب گریان شدن
مبتلای درد بی درمان شدن

عشق یعنی با جنون همسایگی
عشق یعنی روز و شب دلدادگی

عشق یعنی بوسه از نو خواستن
ساعتی صد بار دل را باختن

عشق یعنی بوی دریا، بوی خاک
عشق یعنی دم به دم اندوهناک

عشق یعنی بی سر و سامان شدن
ترک تن کردن، تماما جان شدن

عشق یعنی عقل را گردن زدن
بر در قلب نگاری در زدن

عشق یعنی سوختن با یک نگاه
عشق یعنی حسرت و لبخند و آه

عشق یعنی ناخوشی اندر خوشی
عشق  یعنی مستی و گردن کشی

عشق یعنی ضجّه های نیمه شب
در غیابش لرز باشد یا که تب

عشق یعنی سوختن مانند شمع
عشق یعنی انزوا در بین جمع

عشق یعنی ردّ پای بی کسی
عشق یعنی یک بغل دل واپسی

عشق یعنی اشک های بی صدا
عشق یعنی سمبل مهر و وفا

عشق بازی فوتبال یعنی همدم و کاشانه ای

عشق یعنی طالب افسانه ای

عشق یعنی سر به صحراها زدن
عشق یعنی محو فرداها شدن

عشق یعنی گونه بارانی شدن
صاحب لب های طوفانی شدن

عشق یعنی راحتی باشد حرام
از لب معشوق برگیری تو کام

عشق یعنی عاشقی در یک کلام
عشق یعنی بهر معشوقه غلام

پایان قسمت اول ...ادامه دارد حادثه
تقدیم به اهالی سربلند عاشقی

--------------------------------

دشتی از قیصر و سُهراب و فُروغ 
دشتی از نیماهاست 
دشتی از شیران است !
اخوان را گویم 
مرد پیکار و هنر
مردِ اندیشه یِ تابانِ وطن 
و بخوان حافظ و سعدی ها را 
و فریدونِ مشیریِّ و رَهی ،
شهریار است در این آبادی 
همه را می گویم 
پروین را 
سیمین را ؛

دشت ما دشتِ طلایِ نابّ است !
دشتی از مردان است 
که به دنبال هدف پیروزند 
و تبلور دارند 
در نگاهی زیبا 
و در این مهدِ خدا ، همگی آرام اند !

یادشان لطف و صفاست
یادشان هست غریق رحمت 
یادشان با صولت 
یادشان با نصرت 
یادشان پیشِ همه هست بخیر 
یادشان مهرِ دعائی ست که وسعت دارد 
و به گستردگیِ سطح زمین ، می دهند آرامش
که در این گنجایش 
..................... هست انوار خدا !

یاد این طایفه ی خوب و عزیز
همچنان پر رهروست
همچنان مهر آمیز
همچنان شورانگیز !

نقد و بررسی جاودانگی، عشق و وجود از نظر میلان کوندار

    نظر

نقد و بررسی جاودانگی، عشق و وجود از نظر میلان کوندار

 

جاودانگی، عشق و وجود از نظر میلان کوندار میلان کوندرا نویسنده چکسلواکی است و از سال 1975 در فرانسه اقامت گزیده است. رمان جاودانگی آخرین اثر نویسنده است. با آن که از مایه های فلسفی و روانشناسی برخوردار است، اندیشه ها طوری در قالب داستان، طنز و جد ریخته شده است که خواننده احساس نمی کند با اندیشه ای مجرد و ژرف سر و کار دارد. در این رمان از کاوش درباره انسان، تنهایی، بیگانگی و دردهای حیات، زندگی خانوادگی، از پای بندی به سنت ها، دور افکندن سنت ها، از زندگی زناشویی و از نفی آن صحبت شده است. از روانشناسیِ ارتباط آدمها با یکدیگر و واکنش آنها در مواجه با موقعیت های مختلف سخن به میان آمده است. بیان رمان به روش غیر خطی است و در بخشی نویسنده دلیل بیان اش را اینگوه توضیح داده است:
 اگر شخصی بخواهد داستان بنویسد و بخواهد آنها را در امان نگه دارد، باید طوری بنویسد که نتوان از آن اقتباس کرد باید به شکلی نوشت که نتوان آن را بازگو کرد. این رمان مثل خیابان تنگی است که کسی شخصیت هایش را به ضرب تازیانه به جلو می راند. رمان نباید شبیه مسابقه دوچرخه سواری بشود بلکه باید مثل ضیافتی باشد با غذاهای بسیار. این رمان بسیار جزئی نگر است از ساده ترین حرکات و رفتار ادمها با شرح جزییات بسیار استفاده کرده است.
 در قسمت های مختلف کتاب از "بالا رفتن بازو و حرکت آرام دست" استفاده کرده است که گویی توپ هایی با رنگ های شاد بسوی معشوق پرتاب میشود و معنی اینکه به یاد هم خواهند بود و بارها همدیگر را خواهند دید را میدهد. این حرکت همچنین یعنی به دنبالم بیا و دعوت میکند که هر جا به دنبالش بروید ارزش رفتن دارد و همچنین در جایی از کتاب، علامتی است که بفهماند که به خاطر تو در اینجا هستم. این حرکت یک نشانه و علامت جاودانگی است و در جای جای کتاب و در شخصیت های مختلف استفاده شده است.

ادامه مطلب...