سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشعار شعرای ماندگار

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اشعار زیبا و برگزیده فریدون مشیری

اشعار زیبا و برگزیده فریدون مشیری

“دوستت دارم” را من، دلاویزترین شعرِ جهان یافته ام
این گلِ سرخِ من است


دامنی پر کن از این گل که دَهی هدیه به خلق

که بری خانه ی دشمن، که فشانی بر دوست

رازِ خوشبختیِ هر کس به پراکندنِ اوست…

 

” فریدون مشیری”

 

در زمینی که ضمیرِ من و توست

از نخستین دیدار، هر سخن، هر رفتار

دانه هاییست که می افشانیم

برگ و باریست که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش «مِهـــر» است

گر بدان گونه که بایست به بار آیـَد

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیــارایَد…

 

” فریدون مشیری”

 

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می خوانَدَم از لایتـناهی

آوای تو می آرَدَم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور

دریایی و من، تشنه ی مهرِ تو، چــو ماهی

دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهَدَم دست

من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی…

 

” فریدون مشیری”

 

من آنچه را احساس باید کرد

یا از نگاه دوست باید خواند،

هرگز نمی پرسم

هرگز نمی پرسم که: آیا دوستم داری؟

قلبِ من و چشمِ تو می گوید به من: آری

 

” فریدون مشیری”

 

در فرو بسته ترین دشواری

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سر خود بانگ زدم:

“هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!”

بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار

کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!

وَه چه نیروی شگفت انگیزیست

دستهایی که به هم پیوسته ست…!

 

” فریدون مشیری”

 

این دلاویزترین حرف جهان را همه وقت

نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو

«دوستم داری؟» را از من بسیار بپرس

«دوستت دارم» را با من بسیار بگو

 

” فریدون مشیری”

 

گفته بودند: از پس هر گریه، آخر خنده ایست

این سخن بیهوده نیست…

زندگی مجموعه ای از اشک و لبخند است

خنده ی شیرینِ فروردین

بازتابِ گریه ی پربارِ اسفند است…

 

” فریدون مشیری”

 

تو بدان این را

تنها تو بدان

تو بیا تو بمان با من، تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند…

 

” فریدون مشیری”

 

هیچ و باد است جهان

گفتی و باور کردی؟!

کاش، یک روز، به اندازه ی هیـــــچ

غم بیهوده نمیخوردی!

کاش، یک لحظه، به سرمستی بــــــاد

شاد و آزاد به سر می بردی

 

شعر فروغ فرخزاد – آیینه شکسته

 3615

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز



بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم

چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم

افشان کردم زلفم را بر سر شانه

در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست

تا مات شود زین همه افسونگری و ناز

چون پیرهن سبز ببیند به تن من

با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

او نیست که در مردمک چشم سیاهم

تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند

این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب

کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند

او نیست سیستم مورد نیاز world war z که بوید چو در آغوش من افتد

دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را

ای آینه مردم من از حسرت و افسوس

او نیز که بر سینه فشارد بدنم را

من خیره به آینه و او گوش به من داشت

گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را

بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش

ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را

 

اشعار نوروزی حافظ شیرازی

 494

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی



من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

حافظ

صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح سیستم مورد نیاز apex legends نفس گشت و باد نافه گشای

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل بجوش آمد

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

زفکر تفرقه باز آن تاشوی مجموع
به حکم آنکه جو شد اهرمن، سروش آمد

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

زخانقاه به میخانه می رود حافظ
مگر زمستی زهد ریا به هوش امد

حافظ

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد

زمان خوشدلی دریاب و در یاب
که دایم در صدف گوهر نباشد

غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد

ایا پرلعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد

بیا ای شیخ و از خمخانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد

بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد

ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته زیور نباشد

شرابی بی خمارم بخش یا رب
که با وی هیچ درد سر نباشد

من از جان بنده سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد

به تاج عالم آرایش که خورشید
چنین زیبنده افسر نباشد

کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد

حافظ