سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشعار شعرای ماندگار

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ای عشق \کجای قصه\ نشسته ای

    نظر

ای عشق "کجای قصه" نشسته ای 

مسلمان!

تو چه کردی که دلم باز مسلمان تو شد
تو چه کردی که دلم بی سروسامان تو شد

سر هر کوچه طوافی به تو اینبار ولی
چشم من روی تورا دید و پریشان تو شد

تو که از منطق و دستور غلط آوردی
دل و منطق همه یکجا به قربان تو شد

تار گیسوی پریشان شده افشان بکنی
چشم من موی تورا دید و مسلمان تو شد

روسری از سر خود باز مکن مویت را
دل دیوانه ما دست به دامان تو شد

بعد آن ماه عزیزی که مرا عاشق کرد
دل دیوانه ما عاشق چشمان تو شد

تو که خود ماهی به دنیای من اینبار بتاب
آسمان چشم تورا دید و پریشان تو شد

من که کفر از دهنم یکدفعه بیرون نزده
و خداوند دلم موی گل افشان تو شد

روسری از سر تو رفته عقب ، میمیرم
چشم من موی تورا دید و مسلمان تو شد

بس که از تو همه جا شعر نوشتم اینبار
"قصه شاعری ام یکسره دیوان تو شد"

عامل اصلی دیوانگی شاعر ما:
تار گیسوی تورا دید و گرفتار تو شد...
5  
 

حیف است دلم جای توباشدکه ندانی
با دیدن چشمم غم دل را تو نخوانی

این دل نپسندیده به غیرازتوکسی را
تا لطف نمایی به مرادش بر سانی

هر گز نپرید او چو ز بامت سر کویی
غیر از تو نپرسیده ز کس نام نشانی

هر دم بکند یاد ترا این دل عاشق
ای مه چه شودگر که توهم قدر بدانی

گر دل بسپاری تو به دستم مه تابان
عمری تو مرا از غم این دل بر هانی

روشن بکنی محفل ما را به جمالت
آیی تو به نزدم گل زیبا چو بمانی

مه پیکر رعنا نظری گر بنمایی
دانی که(خزان) را برسانی به جوانی

"کجای قصه"


کجای قصه بودم ؟
کجای قصه ؟

آن شب که باران می بارید
تو ،
عروس کوچه های درد بودی
و شب
صورتش را از فکر تو پر کرده بود
و باد صدای حرفهایت را ،
به سمت من می آورد .

............

اهواز ،
بوی تو گرفته بود
و آغوش من
برای عروسی تو ترک برداشته بود
و کودکان همسایه
به امید خوردن یک شام سیر .....

کجای قصه بودم ؟
کجای قصه؟

جنگ شد
من رفتم
تو ماندی
و خاطره هایی که بوی تو و آن کوچه ی قدیمی را می داد.



جنگ تمام شد
سرزمینمان زخم برداشته بود
هیچ کس
درد را ندید
در حالی که همه ی ما درد داشتیم .



پیر شدیم
روزگاری از درد
به دنبال ما بود
اهواز
پیرتر شده بود
و کوچه ها و خیابانهایش
بوی طولانی جنگ را ،
به پنجره هایش آویزان کرده بود .



اهواز به خاک رفت
و مردمان درد کشیده اش
بوی خاک را به خاک بردند
و هیچ کس این درد را ندید .

کجای قصه بودم ؟
کجای قصه ؟


صابر خوشبین صفت
اهواز 14اردیبهشت 1396
  •  

گفتند شعر عشق ممنوع است

گفتند شعر عشق ممنوع است
از هجرها و دردها بنویس
عشقت پشیزی هم نمی ارزد
چون خودفروشان پربها بنویس




روح قلم در تندباد فکر
در دست من چون بید می لرزید
دشمن روند کار را می جست
یک دوست حالم را نمی پرسید

در جستجوی خانه های شعر
دیدند فکرم با تو بیدار است
محصور کردند ام، ولی این شعر _
در بازی ماشین صر هم مشتاق دیدار است
بستند با زنجیر بر دیوار
تا از تو و عشق تو برگردم
من بی تو بودم پشت آن دیوار
اما کنارت زندگی کردم

بر روی آن دیوار خون آلود
میراث صدها مرد مکتوب است
مصراع های روی آن دیوار
سرشار احساسات مرغوب است

من دست می سایم به روی شعر
او سالها را می دود تا من
من همسرایی میکنم با او
او همنشینی می کند با من

یک کنج زندان، بند و زنجیر است

یک کنج زندان، اوج آزادی

آن یک مثال برف دی ماه است

این یک مثال باغ مردادی


ترانه دلتنگی بارون

به نام خدا
((دلتنگی بارون))
بهم ریخته ؛بازم انگار
نگاه سرد این پاییز
انگار باز هم تابستونه
با چهره ای دل انگیز

بازم قهر کرده بارون
هوا  هم سرد درده
شاید بیاد زمستون
بارون دوباره برگرده

زمین چشماش گریونه
حال دریا پریشونه
پرنده رو درختا هم
هنوز دلتنگ بارونه

هنوز ابری نمی باره
شبنم ؛گم کرده راهشرو
دیگه از تشنگی خستس
پرنده بسته بالِشرو

شاید بپیچه بازم تو
صدای پچ پچ این باد
صدای غرش رعدی
که میگه بارونم میاد

زمین چشماش گریونه
حال دریا پریشونه
پرنده رو درختا هم
هنوز دلتنگ بارونه

شاید پیداشه اون ابری
که چشماش رنگ بارونه
بباره باز ؛نم بارون
روی زمین؛که داغونه


بهم ریخته ؛بازم انگار
نگاه سرد این پاییز
انگار باز هم تابستونه
با چهره ای دل انگیز

بازم قهر کرده بارون
هوا  هم سرد درده
شاید بیاد زمستون
بارون دوباره بر گرده
انگار با دنیا قهر کرده
شاید دوباره برگرده


تینادلشکیب